بی خوابی ات ...

ساخت وبلاگ
مدام فقط مارک سیگارم را عوض میکنم.خیال میکنم این حس بد و تهوع آورم بخاطر کیفیت بده سیگارهاست..یادم رفته به اتفاق های خوب زندگی ام که قرار بوده توی کوچه ی ما بیوفتد عمدا آدرس غلط داده اند.یادم رفته که سالهاست توی گور دسته جمعی آدمها زندگی میکنم و خودم را مثل کرم میخورم ..یادم رفته که چرا روی انگشت حلقه ام چسب زخم گذاشته ام تا یک چیزهایی از یک آدمی که اسمش را یادم رفته به یاد داشته باشم.. یادم رفته دنیای موازی ام را که یک منه بی درد در آن زندگی می کند و ته اندوهم به آن من "خوش بودم آسمانش رنگ نیلی داشت یا سبز کم رنگ..اصلا دیگر از من گذشته که بنشینم پاییز بیاید و مدام بنویسم و توی نوشته هایم هی عاشق شوم و دست آخر بدون بوسه و آغوش گرفتن های طولانی خودم با دستان خودم مجبور شوم از دستش بدهم تا آخر داستان تلخی شیرینی داشته باشد..راستش هوای سرد این روزها حالم را بدتر میکند.من به شال گردن عادت ندارم.همین خفگی پنهان که دور گلویم پیچیده کافیست..پ ن: عادت کردن را عادت کرده ام..همه چیز تمام می شود. بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 13:31

نشسته بودم یک گوشه ی حیاط زیر آفتابی بی رمق و نوک زدن گنجشک ها روی درخت خرمالوی خشکیده مان را تماشا میکردم ..ناخداگاه یادم افتاد من اصلا زندگی نکرده ام که؟؟این همه سال به دیوار دلم مشت میکوبیدم و رنگ خوشبختی را فقط در خواب میدیدم و میگفتم آدم به امید زنده است شاید لحظه ی آخر برایم معجزه ای رخ داد و همه چیز به کامم شیرین...این همه سال مثل برق و باد گذشت و نفهمیدم علت سفید شدن ناگهانی موهایم از غصه خوردن کدام غمم بوده که خودم هم یادم نیست..؟ اصلا چرا باید عاشق پاییز میشدم منی که تلخ ترین خاطرات زندگی ام توی این فصل لعنتی افتاد و جای زخمهایش هنوز درد میکند؟مگر میشود آدم دلبسته ی کسی یا چیزی که مامور شکنجه کردنش بوده"باشد ؟؟ چرا وقتی دنبال نیمه ی گمشده ام می گشتم یک نفر نیامد بزند پشت گردنم و بگوید خواب دیده ایی خیر هم نیست " هیوا را فراموش کن خودت را گم کردی پسر جان...؟؟نشسته ام همان گوشه ی حیاط..گنجشکها و آفتاب با هم رفته اند..خیلی می ترسم...اینجای حیاط تاریک ترین نقطه ی دنیاست..نای بلند شدن ندارم...دستانم یخ زده. مانده ام به کدام طرف از بدبختی ام غش کنم..کاش یادم نمی افتاد که زندگی نکرده ام.. بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 13:31

آهای پسر جان؟امشب زندگی را دو سه ساعتی دست به سر کن و از ته دل هار هار بخند..گور پدر مردمی که میگویند دیوانه شده؛ اصلا به آنها چه؟؟قلم و کاغذت را پرت کن همان گوشه از دلتنگی ات که سرطان زده و چرک و خون می آید..نمیخواهد برای چشمهایش بنویسی و گیس های بلندش را هی ببافی و از هم باز کنی و سرت را روی زانوهایش بگذاری و ستاره های چشمهایش را بچینی.همه ی اینها را ول کن سینه ات را بشکاف تا خوده واقعی ات بیاید بیرون نفس بکشد و پاییزی که توی ذهنش آفریده بودی و خیال میکرد چه ملکه ی شگفت انگیزی بوده را خوب تماشا کند..اگر از دیدن درختان مرده و آدمهای خاکستری و هوای سمی شهر توی ذوقش خورد اشکالی ندارد.بگذار با گریه نفس بکشد..فقط یادت باشد یک وقت نفهمد هیوا خیالی بوده...پ ن: همیشه بعد از گذران یک سختی از زندگی خیال میکنیم همه چیز تمام شده اما فردای بعد از اولین شب آرامش سر و کله ی یک غول جدید پیدا می شود و داستان همیشگی مان تکرار...پ ن : جفت پوچ... بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 22:05

گفته بودم اگر بیایی تمام دنیا را به پایت میریزم و اگر قرار بر مردنم باشد چه بهتر که باز هم به پای تو...نقشه کشیده بودم برای ماه عسل دستت را بگیرم وسط برگریزان برویم ویلای شمال" توی آن هوای سرد خودمان را پتو پیچ کنیم و بنشینیم یک گوشه " با دوتا فنجان چایی داغ و بی قراری دریا را تماشا... که چطور دستانش را به سمت ساحل دراز می کند و نا امیدانه در اعماق تنهایی خود فرو..قرار گذاشته بودم وقتی سهم خودم شدی همان شب اول برویم بلندترین نقطه ی شهر جایی که هیچکس نباشد و زار زار توی دامنت گریه کنم و تلافی تمام این پنج ساله آخر که دلم لک زده بود مادرم را در آغوش بگیرم و اشک بریزم را در بیاورم..گفته بودم اگر بیایی..اما نیامدی و من،،برای نیامدنت؛قراری نگذاشته بودم که؟حالم را میدانی؟وا مانده ام میان علامت سوال های آواره''با پوستی کرخ و زبانی لال..از این اعداد و روزهای زندگی ..بی تفاوت..فقط عبور می کنم...و ته مانده های تلخ مهر راکه قصد جانم را کرده اندبه اجبار سر می کشم..پ ن : زندگی کردن که هیچ...مثل آدم مردن را هم از یاد برده ام... بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 22:05

آبان خانم.خوش آمدی.تویی که رنگ و لعاب پاییز را نمایان تر میکنی.تویی که دوست ندارم تمام شوی.تویی که آبانی و می آیی و می مانی و میدانی که با همه ی تلخی بعدازظهرهایت که کوله پشتی خورشید را زودتر از همیشه به خانه ی شب رخت می بندی..دوست دارم و برایت تب هم می کنم . و دانه های انارت را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد" حتا بهار نارنج....آبان خانم عزیزم.منتظر خوش رقصی ات در لباسی از جنس درخت چنار می مانم.لطفا زیباتر از قبل برقص" خوبه من...پ ن: یعنی می شود تمام تلخی مهر بی مهرت را در تو از یاد ببرم..؟ بعید می دانمت.. بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 22:05